تمام عصبانیتش را توی پاهایش جمع کرد و به گل قاصدک وسط چمن ها لگد زد
ستون های دل قاصدک لرزیدند و از هم پاشیدند...و قاصدک مرد
دل او هم لرزید یک دفعه تمام خشمش فرو کش کرد ،دو زانو نشست و قاصدک همسایه ی قاصدک مرده را نوازش کرد و زیر لب گفت: معذرت میخوام...
نوازش او قاصدک همسایه را هم پر پر کرد
متحیر و بیچاره نشسته بود و به پیکر خالی قاصدکها نگاه میکرد...
عابری از کنارش میگذشت ایستاد.نگاهش روی ساقه های بی معنای میان دست او نشست و گفت:
وقتت رو صرف قاصدکا نکن،اونا در هر صورت از تماس با تو میمیرن.انگار باید فقط از کنارشون بگذری و به یه نیم نگاه بسنده کنی.
او گفت:اگر خبری برامون آورده بودن ؟
رهگذر گفت:اکثر اوقات خبر قاصدکا توی مشت آدما له میشه،باید بذاری خبرشو توی چشمات بندازه نه دستات...خدا قاصدک رو برای معاشرت با آدما نیافریده...
رهگذر رفت .او همان جا نشست و به قاصدکهایی که از قاصدک مرده متولد شده بودند و در هوا می رقصیدند نگاه کرد.