شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

راز آفرینش قاصدکها

تمام عصبانیتش را توی پاهایش جمع کرد و به گل قاصدک وسط چمن ها لگد زد

ستون های دل قاصدک لرزیدند و از هم پاشیدند...و قاصدک مرد

دل او هم لرزید یک دفعه تمام خشمش فرو کش کرد ،دو زانو نشست و قاصدک همسایه ی قاصدک مرده را نوازش کرد و زیر لب گفت: معذرت میخوام...

نوازش او قاصدک همسایه را هم پر پر کرد 

متحیر و بیچاره نشسته بود و به پیکر خالی قاصدکها نگاه میکرد...

عابری از کنارش میگذشت ایستاد.نگاهش روی ساقه های بی معنای میان دست او نشست و گفت:

وقتت رو صرف قاصدکا نکن،اونا در هر صورت از تماس با تو میمیرن.انگار باید فقط از کنارشون بگذری و به یه نیم نگاه بسنده کنی.

او گفت:اگر خبری برامون آورده بودن ؟

رهگذر گفت:اکثر اوقات خبر قاصدکا توی مشت آدما له میشه،باید بذاری خبرشو توی چشمات بندازه نه دستات...خدا قاصدک رو برای معاشرت با آدما نیافریده...


رهگذر رفت .او همان جا نشست و به قاصدکهایی که از قاصدک مرده متولد شده بودند و در هوا می رقصیدند نگاه کرد.