شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

مهر مادری

با خواهری رفتیم خیابون گردی و تماشای دست فروشای قبل عید ، هوا که حسابی تاریک شده خواهری میگه نگاه کن چقد سرخود شدیم تا این وخت شب بیرونیم...

میگم از اون باحال تر نگرانی و پیگیری مادریه که منو کشته...چهار ساعته از خونه زدیم بیرون یه تک نزده ببینه واکنش ما چیه،حداقل از حیاتمون خبردار بشه.همون لحظه مادری زنگ زد.خواهری گوشی رو برداشته.مادری بی مقدمه میگه کجایید؟ خواهری با بغض و شعف میگه باور نمیکنم یعنی این شمایی که زنگ زدی حال ما رو بپرسی؟نگرانی؟

مادری:نه بابا زنگ زدم بگم اگر هنوز راه نیفتادید سر راه یه سینی ملامین واسه مادربزرگت بخرید!

یعنی هنوز داریم اشک شوق میریزیم دوتایی...