شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

راز های یک سه رک

زنک فالگیر انگار واقعا یه چیزایی میدید...

با اینکه نصف چرندیاتش هیچ ربطی به من نداشت ولی

انگار یه چیزایی ته اون فنجون قهوه ی لعنتی بود

که اون زن میدید

ته اون فنجون لعنتی

عکس تمام آرزوهای قشنگ و محکوم به نابودی من،

عکس زندگی خالی من...زندگی خالی از عشق من،

عکس حرفای نگفته من و بعضی چیزای دیگه بود که زنک فالگیر میدیدشون

حتی اشکای یواشکی و مظلوم من انگار از روی دونه های درشت و تلخ قهوه سر خورده بودن و چند تا نهر بزرگ  شور روی دیوار سفید فنجون درست کرده بودن که به دریای قهوه ای ته فنجون ختم میشد،

و زنک فالگیر اونا رو هم به وضوح دید!


ومن بدون اینکه به اون زن نگاه کنم به تفاله های ته فنجونم گفتم :

عادم نباید حرف دلشو به هیچ کس بگه...حتی به فنجون قهوه ش!