شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

مقدمه ای برای یک شاخ روان نوشت

به نام سر آغاز هستی

روزگار عجیبی شده است.آدمها انقدر که از یکدیگر بیگانه شده اند از موجودات فضایی نیستند.خوب که به اطرافمان نگاه کنیم دنیاهای زیادی را پیدا میکنیم...شاید به اندازه ی آدمها دنیا وجود داشته باشد.هر کسی برای خودش دنیایی جداگانه ساخته و در گوشه ی آن پنهان شده .طبیعتا بهترین آدم آن دنیا تنها ساکن آن ست و نقش منفی این دنیا حتما کسانی هستند که خارج از آن زندگی میکنند ،یعنی تمام آدمهای دیگر.کسانی که مقصر همه ی بدی ها هستند...برخی از این دیکتاتوری یک نفره عبور کرده اند اما در مشروطه ی گروهی شان گرفتار شده اند.یک دنیای گروهی ساخته اند که فقط قشری خاص در آن جا میگیرند.یک خط کش بزرگ از معیارهای من درآوردی برای قضاوت ساخته اند و هر کسی را که قدش به بلندای بی پایان این خط کش نرسد از دایره ی خودی ها خارج می کنند...پس یا خودش با زبان خوش نقش منفی میشود تا وسیله ی التیام وجدان های خودی باشد یا جوری از او نقش منفی میسازند که خودش هم نفهمد چگونه !
چند خط اول مقدمه ی داستان جدیدم که به فصل چهارم رسیده :-)