شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

بر .... رفتگان

بعد مسابقه والیبال یه سرکی به دنیای مجازی کشیدم 

دیدم اووووووه چقد از دختر خانومای گل نوجوون تلفات دادیم واقعا ...

همین طور سیل ابراز عشقها و علاقه ها و غش و ضعف هایی که جنسشون البته با طرفداری از تیم ملی و عرق ملی و از این حرفا فرق داره بود که ریخته بود تو گروه ها یا صفحه های دخترا ...

احساساتی که جنسشو من که یه زنم خوب میفهمم ...

بعد یهو یاد یکی از دوستای دبیرستانم افتادم ، 

دقیقا اول دبیرستان بودیم که یکی از خل ترین دوستای صمیمیم(البته نه از نظر مغزی ) برداشت عاشق یه مجری تلویزیونی شد که الانم بازیگر شده و اسمشم محسن افشانی نیست  ؛-)

خلاصه خر بیار و باقالی بار کن ...عاغا دیگه کار ما شد دنبال این بچه دویدن و جمع و جور کردن غش و ضعفاش و مراقبت ازش که کار دست خودش نده ...افزون براینکه خانواده ی خعلی ریلکسی هم داشت که به هیچ عنوان قصد نداشتن ازش مراقبت کنن ...

خلاصه ما دو سه نفری افتادیم دنبال این بچه ...یه روز قاطی میکرد  میگفت من باید بهش بگم عاشقشم،میرفت تو کار نامه نوشتن برای برنامه ای که پسره مجریش بود . از این محرمانه ها که برسد به دست فلانی مام خب اون موقع ها یه نیمچه قلمی داشتیم مجبورمون میکرد متن نامه رو ما بنویسیم ،هیچی دیگه دندون میذاشتیم سر جیگر جملات عاشقانه ردیف میکردیم واسه حضرت والا توی ورقه ای که خانم بهش عطر زده بود و لاش پر از گل رز خشک شده بود ،

 یه روز خبر می اومد که عاغا داره میره نمایشگاه کتاب برنامه اجرا کنه !خانم یهو گریبان چاک میکرد من باید اینو ببینم بفهمه کی براش نامه نوشته!!!!!!!!

ما رو دراز و کوتاه بار میزد رو کولش برمی داشت می بردمون نمایشگاه کتاب ! عاخرم بین سیل عشااااق این پسره گیر میکردیم دیر میرسیدیم برنامه تموم شده بود ...یه روز حالش خراب میشد میگفت ننننننننه من باید فراموشش کنم کار ما اون روز میشد جمع آوری آبغوره های خانم توی شیشه های استریل!

عاخرشم خانم از عشق پسره رفت تو کار هنرجویی و سیاه لشگری فیلما و یه نظر ببینمش و این حرفا !

بماند که این وسط چقد افراد شیاد به این بهانه که ما تو رو بهش میرسونیم و عه اینکه بازیگر همون فیلمس که من توش سیاهی لشگرمو بده هر کادویی داری بهش میرسونم و چقدر از این راه تیغ زدن این بچه رو ، که اوایل از ترسش به ما نمی گفت تا قضیه لو رفت.

یه روزم شمارشو گیر آوردو زنگ زد بهشو بعد از کلی خواهش تمنا که بیا منو ببین اگه خوشت نیومد بیخیال و...حالا از پسره انکار از این اصراااااار عاخرشم کم آورد گوشی رو داد دست ما که بغل دستش بودیم به این خیال که حامی همیشگی درستش میکنه...منم کم نذاشتم واسش و دق دلی این یه سالی که ما از دست این عاغا زجرررر کشیده بودیم درآوردم و  هر کلمه ی  خوشجل موشجلی دم دستم بود نثارش کردم و جلوی چشمای بهت زده ی دوست جان تلق قطعش کردم...

اولش یکم جا خورد ولی بعد زد زیر خنده ...منم دیدم اوضاع مساعده گوش این دوست جانو گرفتم گفتم یا خودتو جمع میکنی یا جمعت میکنم و یه ساعتی رفتم رو منبر نصیحت و از این حرفا ...اون روز قول داد تمومش کنه.


هر چند از این احساس مسخره دست برنداشت اما حداقل ماجرا این بود که من خودمو از حمالی این عشق مسخره و نافرجام نجات دادم و طی سالهای بعدم کلن ارتباطمو با این دوست جان قطع کردم چون مسیر اعتقادیم یهو عوض شد  اصلن و دیگه اون نمیخواست دوست چادری داشته باشه...اما بعدا به گوشم رسید که تاوان کنار نذاشتن این احساسو بدجوری پس داده و وارد راه هایی شده که نباید…خعلی ناراحت شدم ولی خب کاری از دستم بر نمی اومد




تمام اینا رو تعریف کردم نه به خاطر سرزنش کردن اون دوستم یا مسخره کردنش بلکه به این خاطر که میخواستم بگم تجربه ی این احساسات نه مختص دهه شصتیاست نه دهه هفتادیا نه دهه هشتادیا ... انگار یه درده که تو هر دوره ای قربانیای خودشو داره و به نظر من دلیل اصلیش کم بود محبت دخترا و پایین بودن سطح عزت نفس شون و ندادن پاسخ درست به نیاز شدیدشون به جنس مخالف توی یه سن خاصه ،که نصف بیشترش تقصیر پدر و مادراست ...نصف دیگه شم به یه موضوعی مربوطه که اینجا نمیگمش ...چون حوصله ی بحث ندارم .


ولی کلن جای تاسف داره ...دلم خعلی برای دخترامون میسوزه چون مهم نیست طرف این بازی براشون احسان علیخانی باشه یا علیرضا حقیقی یا والیبالیستها یا...تنها بازنده ی این بازی مسخره دخترا هستن والسلام  :-(