برزخ............
روی تخت،نه ...تابوتم دراز کشیدم
به سقف ماه گرفته ی بالای سرم خیره شدم
چشمای بی خوابم سعی میکنن تاریکی بی پایان اطرافم رو بشکافند
هجوم هزاران فکر و غصه
بغض
بغض
بغض
بغض
صدای اذان
یه برزخ دیگه افطار شد
پ.ن :بعد از دو هفته استرس و فشار حس میکنم هیچی ازم باقی نمونده ...وقتی به آینه نگاه میکنم خالیه...خالی... آخه چیزی نمونده که نشون بده!