پدری خونه نیست رفتم سراغ مادری میگم
بیست و دوم دارم برای یه دوره میرم سنندج، گفتم که در جریان باشید ...
مادری :/
پنج دقیقه بعد: مامان کتونی کوهنوردی منو کجا گذاشتی؟
(یواش تر به خودم میگم )لباس رزمایش ندارم من حالا!!!!!
مادری : 0 یا خدا کجا داری میری بچه؟
من :) تفریح...
پ.ن :از دوره نوجوانی به حدی اعتماد خانواده رو جلب کردم که تقریبا بهم استقلال کامل دادن ...دیگه عاخرش مثل این مورد در جریان میذارمشون :)