شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

در جزیره ی احساستو قفل کن دوستاتو بی وفا ندونی

گاهی بعضی آدما رو دوست داری

بعضیارو بیشتر از بقیه...  

انقدری که وارد جزیره ی  اختصاصیت می کنی شون

همه ی همه تو براشون رو میکنی ،همه ی خوبیا و بدیاتو...

باهاش شیطنت می کنی و لحظه هاتو تقسیم میکنی  باهاش همسفر میشی ،هم سفره میشی ، هم فکر میشی؛اذیتش میکنی گاهی حتی کلافه ش می کنی ؛ بهش گیر می دی؛محبتتو انکار می کنی؛تو سرو کله ش می زنی ؛می ذاری بیاد جلو بهش زوایای مخفی درونتو نشون می دی درون خودت و زندگیت؛از ناگفته ها براش میگی؛دیوونه بازیاتو براش رو میکنی؛ ویژگی های منفی تو یواشکی نشونش می دی ؛خنده هاتو براش کادو می کنی و با یه ربان صورتی پرت می کنی تو بغلش؛ هیجاناتتو می ریزی تو دامنش و...بعد یک مدت حس می کنی واقعا دوستش داری ...نگرانیاش قبل از نگرانیای خودت توی ذهنت می چرخه.شادیاش قبل از شادیای خودت خوشحالت می کنه و...

اینجا خطرناکترین قسمت ماجراست.چون دقیقا همون لحظه ایه که قراره از اوج پرت بشی پایین...

چون اون شخص بی وفاترین و بی تفاوت ترین  عادمیه که وارد دنیای تو شده...در کوتاه ترین مدت ممکن و اولین فرصت در دسترس از زندگیش پاکت می کنه و ...می فهمی که هیچی این بین نبوده ،هیچی ...به همین راحتی!!! تو می مونی و یک دنیا خاطره که ذهنتو قلقلک می ده و دلتو تکون می ده . و به خودت می گی عاخرین باری که هواتو کرده و بی هوا به دلت سرک کشیده کی بوده؟و بعد زیر لب می گی نمی دونم...