شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

هر آنکس که لالایی بخواند لزوما خوابش نمیاد!

خبرم مسوول فرهنگی اتوبوس شده بودم...هر چی بالا پایین کردم که یه وظیفه بی دردسرتر بهم بدن فرمانده فقط با یه لبخند خبیث و معنی دار سر تکون داده بود :|

کل سفر عین همون حیوان موز خوار معروف بین اتوبوس بالا پایین می پریدم و حرف می زدم و وقتی به مقصد می رسیدیم به جای لذت بردن از مناظر و حال معنوی و این حرفا ضعف کرده و دهن خشک یه گوشه وا می رفتم تا مسوول اتوبوس بادم بزنه برای رینگ بعدی عاماده بشم...

در یکی از نطق های تاریخی مربوط به تحکیم خانواده و افزایش جمعیت و هول دادن دخترای سر به هوا در آغوش امر مقدس ازدباج، همچین اووووووج گرفته بودم که به مرحله تشر به دخترای بدبخت هاج و واجی که توی حلقم بودن  رسیدم .(خدا رو شکر جز رارنده مذکری در اتوبوس نبود چون چهار تا لیچارم بار مردا کردم که البته فک کنم گوش همون رارنده هم با من بود چون در اون مواقع خاص حس می کردم سرعت اتوبوس و لایی کشیدنا یکم شدیدتر میشه !) 

یه دفعه یکی از همین تشر خورده ها خیلی بی مقدمه برگشت گفت راستی خانم شما خودت متاهلی؟ :)

هیچی دیگه خعلی شییییییییییک و مجلسی ناک اوت شدم و صحنه رو بی صدا ترک کردم 

و گفتم :خب الان وقت میان وعده سسسسست ...تدارکات؟تدارکات کجایی بیا ساندیس بده بچه ها بخورن

و هر چی فحش بلد بودم زیر لب نثار فرمانده ی عزییییییززززززز کردم 


وقتی شاخی قاطی می کند

به بعضیام باید گفت بچه جان شما برو مشخاتو بنویس ...

عَی بابااااا

به سلامتی مرحومه

مادر بزرگی جان جانان یکی از شیرین ترین افرادیه که در فامیل من موجوده...هر مجلسی که میریم یه سوتی یه متلکی یه ضرب المثلی چیزی باید از خودش در کنه روح ما و صاحب خونه و رفتگان جمع رو شاد کنه  :)

 دیشب مجلس چهلم همساده عزیزمون سرور خانم بود که پیرو خاک سپاریش پست سفر نامه ی سرزمین عروجیان رو نوشتم. شیش تا بچه ش خود کشون و خود زنون برای مادر شاد روانشون توی خونه ی خود متوفی مراسم گرفتن عاخرشم افطاری دادن.ما هم به عنوان قدیمی ترین همسایه یا به قول مادر بزرگی همساده دعوت بودیم. بعد مراسم افطار طبق معمول  مادربزرگی شروع کرد به بلند بلند صلوات گرفتن از مجلس سه چهار تا صلواتو که گرفت موضوع کم آورد برگشت بلند گفت برای سلاااامتی صاحب خونه صلواااااااااات...

بغل دستیش گفت مگه صاحب خونه مرحوم نشده ؟؟؟؟

دیگه جمعیت نمی دونستن بخندن ؟صلوات بفرستن ؟

صلوات نفرستن؟ استایل مراسمو حفظ کنن؟ چه کنن؟؟؟؟ 

بچه ها بی منظورن...

دور تا دور خونه سیبیل به سیبیل مهمون نشسته 

بچه خواهری داره اون وسط بیخیال لوازم بازی شو ولو میکنه تا بازی کنه ... هر چند دقیقه هم دست هرکسی دلش بکشه یه دونه وسیله بازی میده تا همبازیش بشه.ملتم انقدر مفتخر میشن انگار اسکار گرفتن از ایشون ...

مادر بزرگم برگشته با ذووووووق بهش میگه به منم از این پازلا میدی؟

بچه نه گذاشته نه برداشته با یه ژست عصبانی میگه نخیییییر اینا مال تو نیست مال آدماست...

ما :/

مهمونا :• 

مادربزرگم :| 

خواهری :×

 

پ.ن:ایشون  مهمونا و غریبه هایی که به خونه ما تشریف میارنو آدما خطاب می کنن.ولی خب توضیحش برای آدما سخته...اینه که ما در این مواقع فقط از خجالت آآآآآبببب میشیم...



 

در جزیره ی احساستو قفل کن دوستاتو بی وفا ندونی

گاهی بعضی آدما رو دوست داری

بعضیارو بیشتر از بقیه...  

انقدری که وارد جزیره ی  اختصاصیت می کنی شون

همه ی همه تو براشون رو میکنی ،همه ی خوبیا و بدیاتو...

باهاش شیطنت می کنی و لحظه هاتو تقسیم میکنی  باهاش همسفر میشی ،هم سفره میشی ، هم فکر میشی؛اذیتش میکنی گاهی حتی کلافه ش می کنی ؛ بهش گیر می دی؛محبتتو انکار می کنی؛تو سرو کله ش می زنی ؛می ذاری بیاد جلو بهش زوایای مخفی درونتو نشون می دی درون خودت و زندگیت؛از ناگفته ها براش میگی؛دیوونه بازیاتو براش رو میکنی؛ ویژگی های منفی تو یواشکی نشونش می دی ؛خنده هاتو براش کادو می کنی و با یه ربان صورتی پرت می کنی تو بغلش؛ هیجاناتتو می ریزی تو دامنش و...بعد یک مدت حس می کنی واقعا دوستش داری ...نگرانیاش قبل از نگرانیای خودت توی ذهنت می چرخه.شادیاش قبل از شادیای خودت خوشحالت می کنه و...

اینجا خطرناکترین قسمت ماجراست.چون دقیقا همون لحظه ایه که قراره از اوج پرت بشی پایین...

چون اون شخص بی وفاترین و بی تفاوت ترین  عادمیه که وارد دنیای تو شده...در کوتاه ترین مدت ممکن و اولین فرصت در دسترس از زندگیش پاکت می کنه و ...می فهمی که هیچی این بین نبوده ،هیچی ...به همین راحتی!!! تو می مونی و یک دنیا خاطره که ذهنتو قلقلک می ده و دلتو تکون می ده . و به خودت می گی عاخرین باری که هواتو کرده و بی هوا به دلت سرک کشیده کی بوده؟و بعد زیر لب می گی نمی دونم...