شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

نفسم رفت خدیا ،،یک دم از عشق بده

حبس شدن نفس میدونی چیه؟

لحظه اییه که همه ی دنیا حتی عقربه های ساعت زمان هم سر جاشون خشک میشن و خیره به همون جایی که خدا نگاهش میکنه نگاه میکنن...

مثل رد شدن یه تخریب چی از میدون مین وقتی همه ی دوستاش پشت سرش ایستادن و با قلب آشوب منتظر متلاشی شدن رفیق عزیزشون هستن!!!

مثل تو که بهت زده می ایستی رو به روی چند تا تپه خاک و جلوی عظمت گذشته شون کم میاری و یادت میره نفس بکشی یا شایدم دلت نمیاد صدای مناجات قشنگشونو حتی به اندازه یه آه از دست بدی...

دقیقا همون جایی که که ربط بین یه قمقمه ی خالی بدون در و شکسته رو با یه مشک سوراخ میفهمی...یا اونجا که ربط بین یه لباس خاکی آغشته به خون که بعد از بیست و اندی سال تیکه تیکه شده رو با یه لباس کهنه ی غارت شده از قتلگاه میفهمی...یا اونجایی که بی ربطی خودت با همه ی این ماجرا مثل پتک میخوره توی سرت...

حبس شدن نفس یعنی همه اینا...


پ.ن: تا وقتی هوا رو نفس میکشی نمیفهمی هوا یعنی چی! اما همین که دیگه نیست تازه میفهمی یعنی چی !؟!؟

جای همه ی اهل دلها خالی رفته بودیم جبهه های جنوب تا کمی نفس بکشیم .همچین که پا گذاشتیم توی تهران بی هوا ،تازه فهمیدیم نفس نکشیدن یعنی چی؟! احساس خفگی به چی میگن! 

 سلامتی همه اونایی که آسم معنوی دارن صلوات......