شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

خدا همین نزدیکی هاست

یه جایی رفته بودیم مهمونی.یکی از مهمونا یه زن جوون بود که یه پسر بچه دو سه ساله خیلی بانمک داشت.

موقع نماز مامانه داشت توی اتاق نماز میخوند،بچه ش که تا اون موقع داشت بیخیال مامانش بازی میکرد.یهو انگار متوجه شد 

مامانش نیست.یه دوری زد،چند باری مامی شو صدا زد.دید نه انگار نیست.انقدرم شلوغ پلوغ بود هیچ کس حواسش نبود به این بچه.من و مامانش کنار هم داشتیم نماز میخوندیم.هر دومون حواسمون رفته بود به این بچه.صدای گریه ی وحشت زده ی بچه که بلند شد نماز با طمانینه و سر فرصت مامانه یهو تند شد...مثل جت بدو بدو سلام داد یعنی رو هوا سلام داد و دوید طرف بچه ش.بچه مامانه رو که دید بیشتر گریه کرد انگار شکایت میکرد از نبودن مامانش به خود مامانش.

با خودم فکر کردم شاید الان بچه دیده مامانش نیست فک کرده 

گذاشتتش رفته.پیش خودش گفته الان باید بچه یکی دیگه باشم.

و ترس عوض شدن مامانش براش عین مرگ بوده.ترسی که این گریه ی دلخراش رو به وجود آورده...

مثل ما با خدا شاید شبیه مثل این بچه و مامانش باشه اما یه تفاوتی هست،ما هیچ وقت شبیه این بچه به خدامون وابسته نیستیم.اگه توی روزمرگی و گناهای زندگیمون گمش کنیم ترس برمون نمیداره.از فکر اینکه اون خدامون نباشه و چیزای دیگه خدامون باشن 

به گریه نمی افتیم.برعکس استقبال میکنیم از اینکه مال و فرزند و خوشی های دنیا رو جایگزین خدا بکنیم.اصلا هم سعی نمیکنیم قبل از اینکه عوضش کنیم حداقل یه بار صداش کنیم.دنبالش بگردیم.یکم گریه کنیم...نه،خدا با عجله میاد سراغ ما یعنی اصلا نرفته که برگرده ولی وقتی بهمون نگاه میکنه که جوابمونو بده میبینه منتظرش نیستیم...البته شباهت ماجرا اینجاست که خدا دقیقا مثل اون مادره که براش فرقی نمیکنه بچه ش دوسش داره یا نه آروم و صبور منتظر میمونه تا اگر یه وقتی احیانا براش گریه کردیمو بهونه شو گرفتیم آغوششو باز کنه وبگه من اینجام عزیزم نترس.

میگن مادرا به خاطر این انقدر خوبند که خدا از خودش توی وجودشون گذاشته.شاید به همین دلیله که مثل خدا رفتار میکنن.

اینو که گفتم فقط یه زن میفهمه یعنی چی.بعله...