شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

ازدواج به سبک فرزندی

دوست جون زنگ زده مثل همیشه بعد از کلی غرغر و درود فرستادن بر خانواده ی شانس و اقبال ،

شروع کرده به تعریف ماجراهای هندی دانشگاهشون...   

خلاصه ی ماجرا و جون مطلب از این قرار میباشد که نمیدونم چرا ییهویی پسرای دانشجو احساس کردن وخت زن گرفتنشون شده 

واز اونجا که شناخت و تفاهم حرف اول رو میزنه بازم احساسیدن که این شناخت حتما سر کلاسایعلم اندوزی هنگام درس دادن استاد به صورت قلمبه به دست میاد ...القصه چشمای شهلاشون باز شده و جمال نورانی دخمل های کلاسشونو رویت کرده...بعله...چشم شما روشن باشه، احساس کردن ترمای آخره و دیگه ممکنه این زلیخاها رو نبینن ،فی الفور دست به کار شدن و زنگ زدن به ننه هاشون که ننه کجایی دلم گیر کرده دارم خفه میشم پاشو یه لیوان آب بردار از ولایت بیا تهرون (یا مثلا اگه تهرونی بودن گفتن سوار متروی صادقیه شو بیا دانشگاهمون ) 

مادری شونم گفته تو زن میخوای چشات دربیاد خودت مرد شدی برو جلو ،اینام جل بند تمبونشونو صفت کردن پاشدن اومدن توی راهروی دانشکده مثل هوخشتره پریدن جلوی دختره گفتن میخوامت ...

دخیای این دوره هم که شیرییییییین(استعمال لفظ مودبانه ی خل وضع) سریع قلبشون تاپیده و گفتن بببببببعععععله

 آقا کم کمک که توی دانشگاه زمزمه ی بادا بادا مبارک بادا پیچیده، دو سه مورد دیگه هم جرات ابراز عواطف بهاری درونی کردن و...به به عجب لیلی و مجنونکده ای شده این دانشکده...

من:خب ناقلا تو کدوم بد بختی رو طور کردی؟

دوست جون: برو بابا توم خوشیاااااا 

من:  :-|

دوست جون در ادامه افزود: آقا ما زبونمون کلاه گیس درآورد از بس واسه این دخی های خنگ منبر رفتیم که ای بابا این بندگان خدا هنوز فرزندند دهن مبارکشون رایحه ی شیر مادر میده اینا هنوز فرزند مادرند (استعمال مودبانه ی بچه ی ننه)... به دخلشون نرفت که نرفت ... همش گفتن نه باباااااا اینا خعلی پخته شدن،

گفتیم بابا شما بگو مرغ بریون ،شما این واقعیت رو که هر پسر هم سن شما از نظر فکری سه چهار سال از شما عقب تر تشریف داره رو کجای دلتون میذارید؟ 

گفتن :منتها علیه سمت چپ زیر بطن کوچیکه ...

ما هم دیدیم که نه انگار مهههههرررر کوریده ایشان را!؟!گفتیم بیخیال،

خلاصه چند ماهی گذشت و ترمی چند برفت،

این ازواج مجنون یکی یکی فارق شدن و مرغای بریون،نپز از آب دراومدن و از اون همه شاخه ی پر زوج یه خاشاک ناقابل هم باقی نموند... و سر منشا تمام این گسیختگی ها هم سن کم شادامادا بود!!! ای فلک بوقلمون...

ما نه که خوشحال باشیماااااا اما به درایت خویش بالیدیدم،


گفتم:خب بعد ازاون دیگه از این فرهادا ‌پیدا نشدن که با تیشه بدو بدو دنبال دخمل شیرینا شیلنگ تخته بندازن؟

گفت : چرا یکیشون اومد از دوست جون من خواستگاری کرد !

من:وااااااقعا دوس جون تو چی گفت؟

دوس جون:هیچی هنوز کلام فرزند بیچاره منعقد نشده بود دختره پرید گفت : ااااا آقای فلانی مادر بزرگتون خوبن؟!؟

پسره : بله؟ ایشونو میشناسید؟

دختره: بله ما دوست دوران دبیرستان بودیم چه دورراااانی داشتیم !!!

پسره:   ]-: 

دختره: راستی گفتید میخواید متاهل بشید؟ دختر خواهر من دیروز هفت ماهش شد میخوای با خواهرم حرف بزنم ؟!؟ 

گفتم پسره بنده خدا چی شد؟

دوست جون: هیچی الان تحت درمانه!





نتیجه نوشت: فرزندان من خوب نرید خواستگاری دخترای همکلاسیتون!مجبورید؟

آقا من به گور باراک خندیدم اگه گفتم ازدواج زود بده نههههههه

خعلیم خوبه .....اما فرزند! همه محققین در همه ی علوم صابت کردن که فاصله ی سنی یک عامل حیاتیه برای ازواج درست مثل هوااااا

به جون باراک راست میگم!!!

این همه دخمل دبیرستانی و کنکوری و سال اولی بابا گیر نده به ورودیای خودتون...روی این مادر سال خوردتونو زمین نندازید ،جون باراک!