شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

خاطرات شاخ روانک

دیدن این وانت های هندوانه و طالبی که توی این فصل  توی کوچه ها دادو قال میکنن واه هر کسی یه مفهومی داره واسه منم یادآوری یه خاطره از دوران خیلی کودکیه... هرکدوم از این وانتی‌ها یه جور شعر میخونن،بعضیا میگن به شرط چاقو ...بعضیا میگن هندونه گل انار هندونه ...بعضیا میگن آی خونه دار و بچه دار زنبیل و بردار و بیار... 

این وانتی‌ها فقط هندونه و طالبی نمیفروشن گاهی میوه گاهی سبزی و دیده شده که هزار تا چیز دیگه هم که فکرشو نمیکنید میفروشن...

آقا ما بچه بودیم ( حدودا چهار پنج ساله) داشتیم مثل بچه ی آدم با برو بچ بازی میکردیم این مادری ما رو با عجله صدا زده که بدو بدو بیا ببینم...یه پارچ ( از این پارچ پلاستیکی قرمز و آبیا که همه داشتنااااا) داده دستم که بدو برو از این وانت که داره میره خرید کن من تا لباس بپوشم رفته...منم نیشم تا کمرم باز میگم با پارچ ؟ میگه آره دیگه شربت میفروشه !!!!!

خلاصه ما با کلی تعجب پارچ رو گرفتیم دستمون و با همون تیپ الیور تویستی دویدیم جلو وانت که صاحبش داشت نعره میزد:به به عجب شربتیه این،شهد عسله به خدااااااااا...یه عالمه مرد سیبیل کلفتم وایستادن جلو مرده واسه خریدن شربت...من یه وجب بچه پریدم جلو جمعیت با همون زبون بچگی میگم آقا ببخشید شربت کیلویی چنده؟

یه دفعه صدای انفجار بلند شد یعنی ملت میخندیدنااااااا...این راننده وانت که کف آسفالتا ولو شده بود...من بیچاره هم هاج و واج اینا رو نگاه میکردم و تو دلم میگفتم خدایا اینا چرا این شکلی میکنن؟

آقا یه نگاه که به محتویات وانت انداختم فهمیدم به چی میخندن ،بار وانت طالبی بود نه شربت!!!!

خیلی مرد بودم که نزدم زیر گریه هااااااا!!! 

آخه یکی نیست به این بزرگترا بگه سر کار گذاشتن یه طفل معصوم چه لذتی میتونه داشته باشه هاااااان؟

ویه سوال اساسی تر چرااااا من؟!؟!