روبه روی خونه مون یه تپه ی بزرگ بود
روبه روی خونه مون درست مقابل پنجره ی اتاق من ،
توی افق روبه روی چهارچوب اتاق من به دنیای بیرون،
اون دور دورا یه تپه ی بزرگ بود که خعلی بزرگ و قشنگ بود
عین دماوند قشنگ و باصلابت انگار نه انگار که فقط
یه تپه ست،با چند تا تپه های کناریش شده بودن یه رشته کوه ،
بهار که می اومد سبز میشدن؛ تابستونا سخره های قهوه ایشون چشمو پر میکرد،
و من
و من خعلیییییی دوسش داشتم
هر وقت عصبانی بودم ،هر وقت دل گرفته بودم ،هر وقت احتیاج به خلوت و یواشکی اشک ریختن داشتم،
به بهانه ی نگاه کردن این تپه رو به روییه میرفتم پشت پنجره خلوت میکردم،
هر وقت باید فکر میکردم ،هر وقت توی نوشتن داستانم هنگ میکردم،
میرفتم پشت پنجره و زل میزدم بهش انقدر نگاهش میکردم تا یه حس قشنگی تبدیل به یه فکر آرامش بخش میشد و میریخت توی رگهام و جاری میشد روی لبهام و میشد یه لبخند قشنگ؛
وقتی بارون می اومد و پنجره مو باز میکردم بوی نم سنگهاشو با تمام وجود از این همه فاصله حس میکردم؛
خلاصه انقد دوسش داشتم که فکر میکردم اگر یه روز از خونه ی پدرم برم وقرار باشه دوستمو خعلی کم ببینم چی کار کنم!؟؟!
حتی فکرشم نمیکردم
حتی فکرشم نمیکردم که این جوری بشه،
که یهو توی یک سال یه مجتمع دراز و شکم گنده قد علم کنه بین دوستی ما و ذره ذره اونو از چشم من قایم کنه،
دیگه حتی روی پنجه ی پا بلند شدن و سرک کشیدن از بین پنجره های نیمه ساخته هم فایده نداشت...
یواش یواش دوستای مخروطی من نامریی شدن و
حالا هر وقت عصبانی میشم ،هر وقت دلتنگ میشم ،هر وقت نیاز به خلوت و یواشکی اشک ریختن دارم ،هر وقت باید فکر کنم و تصمیمای بزرگ بگیرم،هر وقت توی نوشتن داستانم هنگ میکنم میرم پشت پنجره و بهت زده به هیکل گنده و بیریخت مجتمعی که دوستم رو بلعید خیره میشم اما به جای اون احساسای قشنگ ،غربت توی دلم پر میشه و توی دلم میپیچه و میشه یه قطره اشک دلتنگی و میریزه روی گونه هام
اما یه چیزی رو این غول ایکبیری نتونسته از ما بگیره
اونم بوی قشنگ سنگای نم خورده ی تن دوستمه که شبای بارونی برام با پیک باد شهری میفرسته...:-)
معلوم میشه هنوزم دوستم داره و به یادمه مثل من که با هر رعد وبرقی مشتاق و آرزومند میدوم پشت پنجره و لبخند میزنم...
رو به روی خونمون هنوز یه تپه ی بزرگ هست ...
من نمیبینمش اما میدونم هنوز هست :-)