شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

دوست سنگی

روبه روی خونه مون یه تپه ی بزرگ بود 

روبه روی خونه مون درست مقابل پنجره ی اتاق من ،

توی افق روبه روی چهارچوب اتاق من به دنیای بیرون،

اون دور دورا یه تپه ی بزرگ بود که خعلی بزرگ و قشنگ بود 

عین دماوند قشنگ و باصلابت انگار نه انگار که فقط 

یه تپه ست،با چند تا تپه های کناریش شده بودن یه رشته کوه ،

بهار که می اومد سبز میشدن؛ تابستونا سخره های قهوه ایشون چشمو پر میکرد،

و من 

و من خعلیییییی دوسش داشتم 

هر وقت عصبانی بودم ،هر وقت دل گرفته بودم ،هر وقت احتیاج به خلوت و یواشکی اشک ریختن داشتم،

به بهانه ی نگاه کردن این تپه رو به روییه میرفتم پشت پنجره خلوت میکردم،

هر وقت باید فکر میکردم ،هر وقت توی نوشتن داستانم هنگ میکردم،

میرفتم پشت پنجره و زل میزدم بهش انقدر نگاهش میکردم تا یه حس قشنگی تبدیل به یه فکر آرامش بخش میشد و میریخت توی رگهام و جاری میشد روی لبهام و میشد یه لبخند قشنگ؛

وقتی بارون می اومد و پنجره مو باز میکردم بوی نم سنگهاشو با تمام وجود از این همه فاصله حس میکردم؛

خلاصه انقد دوسش داشتم که فکر میکردم اگر یه روز از خونه ی پدرم برم وقرار باشه دوستمو خعلی کم ببینم چی کار کنم!؟؟!

حتی فکرشم نمیکردم 

حتی فکرشم نمیکردم که این جوری بشه،

که یهو توی یک سال یه مجتمع دراز و شکم گنده قد علم کنه بین دوستی ما و ذره ذره اونو از چشم من قایم کنه،

دیگه حتی  روی پنجه ی پا بلند شدن و سرک کشیدن از بین پنجره های نیمه ساخته هم فایده نداشت...

یواش یواش دوستای مخروطی من نامریی شدن و 

حالا هر وقت عصبانی میشم ،هر وقت دلتنگ میشم ،هر وقت نیاز به خلوت و یواشکی اشک ریختن دارم ،هر وقت باید فکر کنم و تصمیمای بزرگ بگیرم،هر وقت توی نوشتن داستانم هنگ میکنم میرم پشت پنجره و بهت زده به هیکل گنده و بیریخت مجتمعی که دوستم رو بلعید خیره میشم اما به جای اون احساسای قشنگ ،غربت توی دلم  پر میشه و توی دلم میپیچه و میشه یه قطره اشک دلتنگی و میریزه روی گونه هام

اما یه چیزی رو این غول ایکبیری نتونسته از ما بگیره

اونم بوی قشنگ سنگای نم خورده ی تن دوستمه که شبای بارونی برام با پیک باد شهری میفرسته...:-)  

معلوم میشه هنوزم دوستم داره و به یادمه مثل من که با هر رعد وبرقی مشتاق و آرزومند میدوم پشت پنجره و لبخند میزنم...



رو به روی خونمون هنوز یه تپه ی بزرگ هست ...

من نمیبینمش اما میدونم هنوز هست :-)