شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

سبک زندگی خود را بررسی دوباره بفرمایید

همیشه هم مظلومیت خوب نیستااااا! یه وختایی یا شاید بهتر باشه بگم اکثر اوقات افرادی که جیغ و دادشون هواست موفق تر تشریف دارن،بابا اصلن همین خدای خودمونم هوای این پر سرو صداها رو بیشتر داره...بهله

خب راه دور نمیرم تو همین خونه خودمون؛ یه خاطره ای دارم که هر وخت یادم میاد دچار شگفتی عظیمی میشم...

این خواهری بد بخت ما یکی دو سال پیش دچار یه ویروس نامرد شد که دمار از روزگارش دراومد،گلاب به روتون رختخوابشو انداخت دم در مستراح، دیگه آبی در تن خواهری بیچاره ما نموند،جواب تب و لرز وهمه ی این دنگ و فنگ های خواهری مظلوم ما شد چند تا قرص سرما خوردگی و یکمی شربت تجویزی مامی پرستار ما...بعد چند روزم که دیدن نه مثل اینکه واقعا داره میمیره با پای خودش بردنش درمانگاه سر کوچه و در نهایت با چند تا آمپول سر وته کار رو هم آوردن و این نگون بخت خودش کم کم خوب شد...

در همسادگی ما یک جفت مادر بزرگ و پدر بزرگ گوگولی مگولی زندگی میکنن که به قول دوستان دلتون نخواد کلی هم از ما توقع دارن...خلاصه این ویروس قربانی بعدی خودش رو از بین این دو عزیز جان منتخب کرد،اماااااااااا 

این دفعه ماجرا از بیخ فرق داشت ...پدر بزرگی ما هنوز ویروس در تنش جا خوش نکرده بود نعره ی مستانه خویش را در ساختمان رها کرد ؛ آقا مادربزرگی ( همون مادر بزرگ آیتم مادر بزرگی در سبد) گوله کرده بدو اومده بالا میگه دختری به دادم برس بیا ببین چه الم شنگه ای به پا کرده این پدرت!!!

ما حالا خود کشون و خود زنون رفتیم طبقه پایین ،بگو چی دیدیم ؟ پدر بزرگی وسط پذیرایی رو به قبله دراز کشیده دست و پا رو نود درجه باز کرده به پهنای صورت اشک میریزه ...ما رو که دیده میگه: من چقد بی کسم ! من چقد تنهام ! این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن آخر باید تو تنهایی بمیری ...آقا برید زنگ بزنید اورژانس بگید یه پیرمرد بی کس داره گوشه خونه میمیره بیاید ببریدش...

مادری بیچاره من از ترس تمام تنش میلرزه ،هی میگه خب آقاجون چی شده؟ جوابش فقط اشک و ناله ست...

خلاصه آخر زنگ زدیم اورژانس اومدن پدربزرگی رو تحت الحفظ بردن بیمارستان ...

دکتره که پدربزرگی رو معاینه کرده تشخیص بیماری مشابه خواهری داده بعدشم یه ساعت به جهود بازی پدر بزرگی خندیده و در نهایت براش سرم و چند تا آمپول نوشته؛ چند ساعت بعد پدربزرگی با سلام و صلوات و مراقبتهای ویژه با دوجین آدم به خونه اسکورت شده و به مدت چند روز کل فامیل به عیادت اومدن و آخرشم دوتا جعبه کمپوت گیلاس و آناناس رو دست مادربزرگی موند ،که ما به عنوان نوه بالا سری رنگ یه دونه شم ندیدیم...

در تمام این مراحل خواهری مظلوم ما که هنوز بهبود کامل نیافته بود با رنگ پریده و گردن کج یه گوشه نشسته بود و انگشت حیرت به دهان میگزید و من همچنان عبرت می آموزیدم که چگونه باید زیست اندر این جهان بوقلمون...

...