شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

چمچاره نوشت

واسه عید فطر یه دو جین از همون مهمون قشنگه ها میریزن تو خونه مون که قبلا وصفشونو گفتم.واسه نهاااااااااار...همشم به خاطر این مسافرای خارجکیه! مادری از حالا بساط پخت و پز و راه انداخته!!!! آقاجونمم هی میاد بالا واسه منو خواهری چشم و ابرو میاد که یه وخت چیزی نگیم ناراحت بشن!!!! خواهری اعظم هم مفقود الاثر شده خبر رسیده که گفته من شوهرمو نمیارم بین اینا!!!!

خدایا منو بهکششششششش! :-(

...

برای تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.
...

دیوار کشی اینترنتی

اولش که شروع کردم به نوشتن میدونستم به خاطر تازه کاری و خعلی مسائل دیگه ممکنه خواننده هام زیاد نباشن به همین خاطر نظرات رو بستم تا بدون اینکه چشم به راه نظر دهی دیگران باشم بنویسم. 

البت راحتم بودماااا،یه جورایی واسه کسی نمی نوشتم واسه خودم مینوشتم.

اما حالا بد شده؛ اگر صفحه مدیریتو باز کنمو هیچ نظر جدیدی نباشه یا اگر بعد مدتها فقط یه نظر کوچولو گذاشته باشن ناراحت میشم؛ یه وقتایی هم میگم خب وقتی فقط خودم مشتری وبلاگم هستم و دیوار خب چه فایده داره هی وقت میذارم؟

 این مدلی دوست ندارم باشه...دوست دارم بنویسم بدون اینکه واسم مهم باشه دیگران اونو میخونن یا نه و بدون اینکه چشم به راه نظرات خواننده های احتمالی و فرضی باشم...اصلن دوست دارم یادم بیاد چرا شروع کردم به نوشتن و چرا برام مهم نبود نظرات بسته باشه...

نظراتو باز کردم به خاطر دل یکی دو تا از دوستام؛ حالا میبندم به خاطر دل خودم...از همین یکی دو نفری هم که لطف میکردن معرفت به خرج میدادن اعلام وجود میکردن که من بفهمم وبلاگم متروکه نیست متشکر متشکر متشکرم ،از این به بعدم قدمشون سر چشم ولی این شاخ روان خونه احتیاج به کمی سکوت داره تا صاحبش یاد بگیره واسه چی و چرا اینجا مینویسه.همین...

به قول فامیل من دیگه حرفی ندارم...

...

سبک زندگی خود را بررسی دوباره بفرمایید

همیشه هم مظلومیت خوب نیستااااا! یه وختایی یا شاید بهتر باشه بگم اکثر اوقات افرادی که جیغ و دادشون هواست موفق تر تشریف دارن،بابا اصلن همین خدای خودمونم هوای این پر سرو صداها رو بیشتر داره...بهله

خب راه دور نمیرم تو همین خونه خودمون؛ یه خاطره ای دارم که هر وخت یادم میاد دچار شگفتی عظیمی میشم...

این خواهری بد بخت ما یکی دو سال پیش دچار یه ویروس نامرد شد که دمار از روزگارش دراومد،گلاب به روتون رختخوابشو انداخت دم در مستراح، دیگه آبی در تن خواهری بیچاره ما نموند،جواب تب و لرز وهمه ی این دنگ و فنگ های خواهری مظلوم ما شد چند تا قرص سرما خوردگی و یکمی شربت تجویزی مامی پرستار ما...بعد چند روزم که دیدن نه مثل اینکه واقعا داره میمیره با پای خودش بردنش درمانگاه سر کوچه و در نهایت با چند تا آمپول سر وته کار رو هم آوردن و این نگون بخت خودش کم کم خوب شد...

در همسادگی ما یک جفت مادر بزرگ و پدر بزرگ گوگولی مگولی زندگی میکنن که به قول دوستان دلتون نخواد کلی هم از ما توقع دارن...خلاصه این ویروس قربانی بعدی خودش رو از بین این دو عزیز جان منتخب کرد،اماااااااااا 

این دفعه ماجرا از بیخ فرق داشت ...پدر بزرگی ما هنوز ویروس در تنش جا خوش نکرده بود نعره ی مستانه خویش را در ساختمان رها کرد ؛ آقا مادربزرگی ( همون مادر بزرگ آیتم مادر بزرگی در سبد) گوله کرده بدو اومده بالا میگه دختری به دادم برس بیا ببین چه الم شنگه ای به پا کرده این پدرت!!!

ما حالا خود کشون و خود زنون رفتیم طبقه پایین ،بگو چی دیدیم ؟ پدر بزرگی وسط پذیرایی رو به قبله دراز کشیده دست و پا رو نود درجه باز کرده به پهنای صورت اشک میریزه ...ما رو که دیده میگه: من چقد بی کسم ! من چقد تنهام ! این همه زحمت بکش بچه بزرگ کن آخر باید تو تنهایی بمیری ...آقا برید زنگ بزنید اورژانس بگید یه پیرمرد بی کس داره گوشه خونه میمیره بیاید ببریدش...

مادری بیچاره من از ترس تمام تنش میلرزه ،هی میگه خب آقاجون چی شده؟ جوابش فقط اشک و ناله ست...

خلاصه آخر زنگ زدیم اورژانس اومدن پدربزرگی رو تحت الحفظ بردن بیمارستان ...

دکتره که پدربزرگی رو معاینه کرده تشخیص بیماری مشابه خواهری داده بعدشم یه ساعت به جهود بازی پدر بزرگی خندیده و در نهایت براش سرم و چند تا آمپول نوشته؛ چند ساعت بعد پدربزرگی با سلام و صلوات و مراقبتهای ویژه با دوجین آدم به خونه اسکورت شده و به مدت چند روز کل فامیل به عیادت اومدن و آخرشم دوتا جعبه کمپوت گیلاس و آناناس رو دست مادربزرگی موند ،که ما به عنوان نوه بالا سری رنگ یه دونه شم ندیدیم...

در تمام این مراحل خواهری مظلوم ما که هنوز بهبود کامل نیافته بود با رنگ پریده و گردن کج یه گوشه نشسته بود و انگشت حیرت به دهان میگزید و من همچنان عبرت می آموزیدم که چگونه باید زیست اندر این جهان بوقلمون...

...

در سوگ عید

دخترای ایرانی دقت کردید آقای مقدم دوپایی پرید تو دهن مان؟

آقا انقد چغر بازی درآوردید که ارسطو رفت زن چینی گرفتااااا

من عاشق این تیکه ای بودم که ارسطو گفت زنم بود ...پاره تنم بود، این تیکه ش که محشر بود: زن چینی هم منو نخواست!!!

من کلا طاقت استرس مسابقات ورزشی رو ندارم حتی مشقی شو...آقو این قسمت تموم شدااا ما دهنمون غرق خون شده بود...نفهمیدیم چطور کندیم این زبونه رو؟؟؟

قدیم ندیما که ما خودمون مسابقه بسکتبال میدادیم تمام دهن ما از یه هفته قبل تا یه هفته بعد پر از تبخال میشد...

ندامت نوشت: خانم دکترم نشدیم یه بهادری بیاد دنبالمون راه بیفته،واسه خاطر ما سر به زیر بشه آخرشم فداکاری کنه ما خوشبخت بشیم ،هعی... این فرشته های درگاه خدا هم که هر وخت ازشون خبر خواستیم گفتن مگه ما دهن لقیم که بگیم خدا واسه تو برنامه ای نداره فعلن!!!


بیخیال ما بریم درختمونو گره بزنیم ... و به عنوان یه دیوی بگیم خدا ماچ ماچ ماچ.

تازشم این پیک شادی عیدمونو هنوز رنگ آمیزی نکردیم...ای بابا

...