شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

استرس نوشت

ینی استرسی که الان واسه انتخاب واحد میکشیم روزی که داشتیم میرفتیم کنکور بدیم نکشیدیم

وختی سایت باز میشه محشر کبری ست،رفیق از رفیقش فرار میکنه...

هرچی موی سفید دارم از روزای انتخاب واحدم دارم.

اصلن جنگ جهانی به گردش،وختی جمعیت حمله میکنن توی سایت دانشکده و از اونجا یورش میبرن سمت آموزش ، فقط صدای جیغ آپاچیا کمه که آدم احساس کنه وسط آمازون ایستاده.

دیروز اولین باری بود که مثل آدم نشستم تو خونه انتخاب واحد کردم تازه همه ی واحدای مورد نظرمو هم تونستم بردارم...هنوز باورم نمیشه! فک کنم از مزایای سال آخر باشه نه؟


الانتخاب واحد* مالانتخاب واحد* و ما ادراک مالانتخاب واحد* یوم یکون الناس کالفراش المبصوص* 

مهمون قشنگه هاااااااا

دور هم که جمع میشن هیچی به جز گناه از توی جمعشون درنمیاد...ینی هیچیااااا...تازه جدیدا متوجه شدن که متلک انداختن به ما هم می تونه تو لیست تفریحاتشون قرار بگیره،چقدرم استقبال شده از این تفریح!!! 

به قول شاعر،نمونده از جمله معاصی منکری که نکرده باشن ومسکری که نخورده باشن...

امشب همه شون خونه پدر بزرگم جمع میشن؛گفتم ای بر پدر اوباما لعنت اگر من پامو تو این مجلس بذارم. سحری پدر بزرگی اومد بالا، مادری گفت آقاجون مامان گناه داره با این کمر عمل کرده این همه مهمون دعوت کردین! 

پدربزرگ جان جان جان برگشته به من و خواهری و مادری اشاره کرده میگه ‌اشکال نداره سه تا زن بزرگ اینجا هستید کارا رو میکنید دیگه!!!

 ما :-|

پدر بزرگی :-)

 مهمونا :-©

ریشه ها

کار هر سال خداست.مهمونی میگیره هممونم دعوت میکنه؛سفره رو هم پر میکنه از رحمت.ملائکشو میذاره از ما پذیرایی کنن؛خودشم میشینه بالای سفره تماشا میکنه ما رو...خدایی! واقعا رومون میشه اون چیزی که هستیمو سر این سفره نشون بدیم؟ 

اصلن یه جور دیگه بگم روایت داریم خدا توی ماه مبارک رمضان دست و پای شیطونو میبنده تا انسانها راحتتر بندگی کنن...امروز واسه شروع به خودم نگاه کردم دیدم اصلن گناهام کم نشده؛ متوجه شدم کمترین چیزی که توی اعمال ما تاثیر داره شیطان و دار و دسته شه!

انگار به حال ما آدما تاثیر چندانی نداره،اگه قرار بود اونی که خدا میخواد باشیم الان توی بهشت ساکن بودیم.حالا هرچی بعضیامون تلاش کنن،وقتی بقیه که زیادترم هستن با تحقیر نگاه میکنن این تلاشو قراره چی برگرده سرجاش؟ ینی چی؟ ینی وقتی توی اتوبوس فقط دو نفر روزه باشن و بیست نفر بطری آب یخ دست بگیرن و سر بکشن قانون منع روزه خواری چه معنی داره؟

انگار به حال ما آدما تاثیر چندانی نداره!!!چون از اولم ریشه هامونو توی خاک کاشتیم حالا هرچقدرم که خدا تلاش کنه توی آسمون رشد کنیم...ما اسیر خاک تاریک دنیا شدیم و اوناییم که این اسارت رو قبول نکنن پر و بال پروازشونو میچینیم که فرار نکنن،از ترس خالی شدن زندانمون.ما از نسل میوه های ممنوع هستیم به خاطر همینه که اسممون آدمه...غمناکه نه؟

دوس جون جدید سرک

وقتی دیدمش بهش گفتم وای خدایا شبیه عکستی!!!! اصلن خودشی!خود خودش...

فک کنم این اولین آشنایی اینترنتی بود که ختم به عاقبت خوش شده !خیلی خیلی خیلی خوشگله دوست جدیدم .ساعتها نشستم جلوشو نگاهش کردم. کلی قربون صدقه ش رفتم.ینی همه ی خانواده م عاشقش شدناااااا...تا حالا هیچ کدومشونو انقد دوس نداشتم.خدایا ممنونم که همیشه موقع دلگیری ها آدمو غافلگیر میکنی...ممنونم که واسم فرستادیش!عکس دوست جدیدمو میذارم همه تون باهاش آشنا بشید...وااااای خدا ینی چقد میتونه خوشگل باشه؟؟؟!!!  

 

 

 

 

 

جا داره از نیکولای آبی عزیز تشکر کنم که باعث آشنایی ما شده!  

خوشتیبه نه؟ اگر از این دوستا میخواین یه سر به سایت عروسک سرا بزنید...حال و هواتون عوض میشه!

برای تو

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.
...

شکستنی

وقتی چیزی رو که اصلن انتظار نداری از کسی که اصلن انتظار نداری اونم تو زمانی که اصلن انتظار نداری تازه به خاطر موضوعی که اصلن انتظار نداری به خاطر کسی که اصلن انتظار نداری ببینی...

نباید اصلن ازت انتظار داشته باشن ازش بگذری و اصلن به روی خودت نیاری...

چون وختی یه چیزی یا کسی از چشمت افتاد دیگه اصلن نباید انتظار داشته باشه جاش مثل گذشته روی چشمات باشه،چون از اون جایگاه افتاده حتی اگه از خونت باشه...چون تنها چیزی که اصلن نمیشه مثل اولش ترمیم کرد دل شکسته ست.اونم دلی که در اثر فروخته شدن به یه چیز یا یه آدم ناچیز شکسته شده باشه.


شب جهنمی

شب جهنمی شنیده بودید؟ من دیدم!

این چند روزه پدربزرگی و مادر بزرگی میزبان یه گروه مهمون شلوغ پلوغ شهرستانی بودن.کلا دوطبقه رو هوا بود.بمیرم واسه این همساده ها! چه کشیدن از دست ما، فک کنم وقتی از بالا به پایین و بلعکس نقل مکان میکردیم  احساسشون این بوده که یه گله فیله رم کرده تو راه پله ها مسابقه میدن! خواب؟

اصلن جرأت داشتی قبل از ساعت سه اسمشو بیاری؟ همچین که چراغ اتاقتو خاموش میکردی یهو مثل آپاچیا جیغ زنان و پای کوبان میریختن تو ،هنوز چشات به نور چراغ یهو روشن شده عادت نکرده میپریدن روت بلندت میکردن میذاشتن رو کولشون میبردن( نیست بنیه شون قویه منو یه دستی بلند میکنن دیگه ببین چی هستن!) هیچی دیگه ما یواشکی یه گوشه پیدا میکردیم، حواسشون که پرت قیلون و چایی بود بی صدا میمردیم.

خلاصه این چکیده ای از وضعیت ما بود( چکیده هاااااا نه همش)!

این چند شب از شانس ما دمای هوای تهران گرم گرم گرم گرم بود.ما هم تا صب تو اتاقمون قشنگ آبپز میشدیم صب که میشد زیر آفتاب داغ پشت پنجره سرخ میشدیم.دیگه دیشب صدامون دراومد که ای بابا یه چیزی اختراع شده به اسم کووووووولر.یهو پدری از کوره در رفت! که ای بی انصافا خرج که دست شما نیست پول برق شده فلان قدر یارانه هم که پر...اون وخت از شب تا صب میخوای کولر روشن بذاری!!! ای داد،وای قلبم...ما هم دیدیم جای موندن نیست بریم تا پدری پس نیفتاده...بالش پتومونو کول کردیم رفتیم پایین،تا سه نشستیم تا اجازه دادن بخوابیم.سه گفتیم آخیییییش خوااااب... بعلت کثرت جمعیت ( واین که جمعیت کلا زن بودیم ) همه تو حال خوابیدن،ما هم افتادیم وسط! 

همچین که چراغ خاموش شد شروع شد،اولاش فقط زمزمه بود بعد شد نعره...

رومو میکردم این ور مادربزرگی رومو میکردم اون ور دختر فامیل دور ...خلاصه استریو دو بانده بود واسه ( مسابقه خر و پف بود)...به مادر بزرگی که اسائه ادب نمیشد کرد،ولی در رابطه با دخی فامیل دور از لگدای ریز شروع کردیم تا رسیدیم به حملات چیریکی...آقا دو پا میرفتیم تو شیکمش اصلا انگار نه انگار! تکون نمیخورد ماشاالله. روشای دیگه رو هم امتحان کردم،مثلا انقد بالششو کشیدم که از زیر سرش دراومد کلا؛ یا مثلا دماغشو میگرفتم تا به حالت خفگی می‌افتاد،در این حالت فقط چند ثانیه دهنشو باز میکرد بعد یه تکونی به خودش میداد مام که در برابر اون نحییییف ،سریع عقب نشینی میکردیم...دوباره روز از نو...دیگه این اشک ما دراومده بود.بلند شدم رفتم جلو آشپزخونه با پشه‌ها سر کردم...همچین که چشام گرم شد اذان بود آقا جونمم عادت دارن وسط حال نماز اقامه میکنن اونم یه جوری که همساده ها هم بیدار بشن واسه فریضه واجب یه وخت خواب نمونن...خب جایی به جز بالا سر ما که خالی نبود واس نماز خوندن! ای بابا!!!!

بعد از صلاة دوباره کپ گذاشتیم...ساعت شیش مادربزرگی بلند شده فریزر تکونی؛ همه یخچال فریزرشو ریخته بیرون از اول چیده...حالا بیخ گوش یخچال کی مرده؟ بعلهههههه! سرک بخت برگشته...دیگه واقعنی اشک میریختم به پهنای صورت.پاشدم برم خودمو بکشم،دستمو گرفتن...هیچی دیگه گرفتنم وگرنه الان این وبلاگ بی سرک شده بود.



غم نوشت

 سرک غمگین...

 





حوصله ویرایش تصویر رو نداشتم بیخیال...

اعتیاد بافتنی

داشتم وبگردی میکردم گفتم یه سری به وبلاگ نیکولای آبی بزنم.تو یکی از پستاش نوشته بود واسه بچه فامیلشون یه عروسک بافتنی سفارش داده فک نمیکرده چیز جالبی براش بیارن.عروسکه رو که  براش‌آورده بودن دیده کلی خوشگله و دلش نمیاد به فامیلشون بده؛ آدرس سایتشم گذاشته بود و توصیه کرده بود یه سر بزنیم حداقل برای تماشای خالی خالی...منم همین جوری رفتم ببینم چه طوریه عروسکاش.آخ آخ صفحه رو که باز کردم آب از دهنم راه افتاد؛دلم رفففففففتتتتت....

دوتا سفارش دادم!!! یکی واسه خودم یکی واسه ضحی بانو.

 آقا مطلب میذارید وبلاگتون خب رعایت مردمم بکنید .نمیگید یکی معتاد به عروسک بافتنی باشه عنان از کف بده؟ینی از اون روز هی سایتو باز میکنیم خانوادگی جیغ میزنیم ذوق میکنیم...دلم آب شده‌هاااااااااا...

خانمه گفت تا جمعه عروسکا به دستم میرسه...گرفتم عکسشو میذارم.