شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

همه جا سخن از توست،کجایی آقا؟

شهر شلوغ شده آقا.همه جا آذین بسته اند.گوشه گوشه‌ی کوچه ها شربت و شیرینی پخش میکنند.

گویا مردم خوشحالند...چرا؟

از اینکه تو تنهایی؟ یا اینکه به خاطر آنهاست که نمیایی؟

یا اینکه خوشحالند که نیامده ای؟

بعضی هم خوشحالند که فرصتی پیدا شده برای انجام انواع گناهانی که در حالت عادی اجازه ندارند کف خیابانها انجام بدهند و امشب به اسم عید تو...

یک عده هم البته امشب جنس خوشحالیشان فرق میکند،سرمستند از کشتن پیروان تو و آنان که نام تو را بر قلب خویش حک کرده اند!  همانهایی که در عراق و سوریه و بحرین و... انگشتان آغشته به خون شیعیان را با شام شب خود می آمیزند و فکر میکنند که بله ما آمدن او را باز هم به عقب انداختیم چرا که یاران قیامش را کشتیم...

یک عده هم ناراحتند...چون فکر میکندد مردم عقل شان را از دست داده اند که به جای تکریم کوروش کبیر برای اسطوره ای خیالی از اعراب جشن گرفته اند و دو صد افسوس میخورند آنها امشب...

یک عده هم البته خوشحال نیستند،اما ناراحت هم نیستند.اصلا برایشان فرقی نمیکند! مثل بعضی از آنهایی که ظرف تخمه کنار دستشان گذاشته اند و بزرگترین استرس زندگیشان این ست که امشب برزیل چندتا گل به کرواسی میزند؟ 

امشب جشن میلاد توست اما چقدر تو در این جشن کمرنگی! چقدر آمدنت بی اهمیت است!

تنهای من آیا داری آماده میشوی که مثل هر شب بروی سر سجاده ات بنشینی و برای ظهور ما دعا کنی؟نمیشود یک امشب را اشک نریزی ماه من؟

امشب را بخند! میشود؟ به خاطر خدا بخند...

عزیز زهرا شاید کمتر کسی امشب واقعا به یاد غربت و تنهایی ات بغض کرد...به خاطر دل گرفته ی همان کمتر ها بخند.میشود؟

ما را ببخش...اول از همه من را ببخش که قبل از دیدن نالایقی های خودم دارم مردم را سرزنش میکنم...ببخش.

 تولدت مبارک مولای ما... تولدت مبارک.

روزگار افلاس

خدایی هیچی زندگی من به آدمیزاد نرفته

توضیح زیاد نمیدم اما الان دقیقا مصداق این شعرم هااااا یعنی:

گاهی گمان نمیکنی و میشود

گاهی نمیشود که نمیشود 

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود

گاهی گدای گدایی و بخت یار نیست

گاهی تمام شهر گدای تو میشود ....


من همیشه عاشق این شعرم یعنی عااااااااشقا

مخصوصا الان که مصداقشم...

البت مصداق اون بیت غم داراش

میدونم نباس اینجا درد دلمو بنویسماااااا

ولی خب شما نخونید...دلم پوسید بس که ریختم تو خودم 

به روی هیچ کس نیاوردم...

تنهایی بد دردیه دردناکترش اینه که بفهمی همراهایی که فک میکردی

دوستت دارن و دوستشون داشتی تا اینجا،فقط یه مشت سایه بودن واسه خالی نبودن دیوارای مسیر،

به قول یه دوستی شیلنگ بوده...

یک اوضاع قاراشمیشی شده این روزای من که فقط خدا میدونه

چی به چیه...هی واییییییی این سیانور منو ندیدید کجا گذاشتم؟

الان مثل اون بنده خدام که گفت:

خدایا بگو دقیقا داری با زندگیم چی کار میکنی شاید بتونم کمکت کنم!