شاخ روان
شاخ روان

شاخ روان

دیوار کشی اینترنتی

اولش که شروع کردم به نوشتن میدونستم به خاطر تازه کاری و خعلی مسائل دیگه ممکنه خواننده هام زیاد نباشن به همین خاطر نظرات رو بستم تا بدون اینکه چشم به راه نظر دهی دیگران باشم بنویسم. 

البت راحتم بودماااا،یه جورایی واسه کسی نمی نوشتم واسه خودم مینوشتم.

اما حالا بد شده؛ اگر صفحه مدیریتو باز کنمو هیچ نظر جدیدی نباشه یا اگر بعد مدتها فقط یه نظر کوچولو گذاشته باشن ناراحت میشم؛ یه وقتایی هم میگم خب وقتی فقط خودم مشتری وبلاگم هستم و دیوار خب چه فایده داره هی وقت میذارم؟

 این مدلی دوست ندارم باشه...دوست دارم بنویسم بدون اینکه واسم مهم باشه دیگران اونو میخونن یا نه و بدون اینکه چشم به راه نظرات خواننده های احتمالی و فرضی باشم...اصلن دوست دارم یادم بیاد چرا شروع کردم به نوشتن و چرا برام مهم نبود نظرات بسته باشه...

نظراتو باز کردم به خاطر دل یکی دو تا از دوستام؛ حالا میبندم به خاطر دل خودم...از همین یکی دو نفری هم که لطف میکردن معرفت به خرج میدادن اعلام وجود میکردن که من بفهمم وبلاگم متروکه نیست متشکر متشکر متشکرم ،از این به بعدم قدمشون سر چشم ولی این شاخ روان خونه احتیاج به کمی سکوت داره تا صاحبش یاد بگیره واسه چی و چرا اینجا مینویسه.همین...

به قول فامیل من دیگه حرفی ندارم...

...

پریشون نوشتای روزانه شاخ روان

رفته بودم خیر سرم مثلا ملاقات مادری ،خودمو به زور بردن انداختن زیر سرم ...یه دقه هم مادری رو ندیدم،نه فک کنی از غم مادر پس افتادماااا نه! گلاب به روتون گلاب به روتون روم به دیفال از اسهال ناشی از مسمومیت و اتمام آب بدن...



 پ.ن : عجب شب جهنمی بود دیشب.خدا نصیب کافر زندیق نکنه...مرگمو به چشم دیدم قشنگ!  

 

پ.پ.ن:نمدونم چرا این چن وخته از آسمون واسم می باره،افتادم تو سراشیبی نکبت نمتونم ترمز کنمااااا...باز خوبه خدا رو دارم.


اینجا بدون تو

باید حتما نفس هایت به شماره بیفتد،شبها صدای خس خس هایت در خانه بپیچد باید حتما خستگی هایت را شبانه ناله کنی؛ هر روز رنگت بپرد و بگویی روزه ام...بعد هم یک روز آرام وبی صدا خودت تنهایی وقتی من نیستم بروی در یکی از بیمارستانهای کوچک پیش یک دکتر کوچک تا بفهمی که قلب بزرگت زیر بار من و ما تکیده شده و ... باید حتما بنشینی و بگویی اگر نبودم...و باید یک روز به عشق تو تا خانه بدوم بیایم وببینم که در خانه نیستی و جای غرغر هایت چقدر سخت خالی است و بغضم بترکد...باید بیایم و تو را کنار آن خط های نامیزان روی دستگاه ببینم...

باید همه ی اینها بشود تا من بفهمم چقدر در خانه ی ما غریبی؟ آخه بی معرفت من که همه درد و دل هایم را فقط به تو میگفتم  باید از دیگران بشنوم که دلت زیر بار درد مچاله شده؟باید همه ی اینها اتفاق بیفتد تا بفهمم نبودنت چقدر نشدنی ست و من چقدر بدون تو نیستم مادر...

بازخوانی یک کلمه

غلط نوشتیم...تفکر دخترامونو به اسم انقلابی بودن غلط نوشتیم...خواستیم شهدا رو الگوشون کنیم خواستیم مفهوم شهادت رو بهشون یاد بدیم تا مادران شهید پرور نسلشون از بین نره...

اما حالا یه نسل دختر جنگنده داریم که اگر از هر کدومشون بپرسی اگر خدای نکرده جنگ بشه چی کار میکنی؟ یقینا فکر میکنه باید مسلسل و آرپی‌چی بگیره دستش وبره خط مقدم نارنجک بندازه طرف دشمن...اگرم عشق شهادت باشه که فقط فکر میکنه باید با گلوله تفنگ دشمن یا منافقا تیکه پاره بشه تا خدا شهید محسوبش بکنه وگرنه شهادت کیلوییه و دوس نداره...اینا که میگم جوک نیست تفکرات خیلی از دخترای مذهبی دور و برمه به خدا یکی دوتا هم نیستنااااا


دوستم زنداییش به تازگی فوت کرده،هنوز چهلمش نشده خیلی جوون بوده؛ دخترش هنوز ازدواج نکرده.از دوستم پرسیدم: چطور فوت کرد؟ میگه:یه قارچی رفت توی ریه هاش؛ چون شیمیایی بوده نتونسته دوام بیاره...اینو که گفت منم مثل امثال خودم سریع توپ و تفنگ و خط مقدم اومد جلوی چشمم...گفتم چطور شیمیایی شده؟یه چیزی گفت هنوز تا ته وجودم میسوزه...

:زمان جنگ با مادر بزرگم میرفتن لباسای رزمنده ها رو می‌شستن،البته بهشون میگفتن ممکنه این لباسا شیمیایی باشه ولی معلوم نیست کدومشون،اینا هم که دلشون نمی اومده رزمنده ها با اون شرایط سخت لباس کثیف بپوشن دلشونو میزدن به دریا و می‌شستن...از شانس زندایی من لباسای شیمیایی رو شسته و...

با خودم میگم مگه شهادت شاخ و دم داره؟ یعنی تو اسلامی که جهاد برای زن ممنوع شده هم جایگاه شهادت برای زن هست...

کاش یه بار دیگه یه نگاه به آموزه های دینمون بندازیم.کاش تشخیص بدیم کی الگوی کیه؟ چی برای کی باید الگو باشه؟  کاش دوباره دفاع مقدس رو واسه زنهامون تعریف کنیم؛ دوباره نقش زنان توی دفاع مقدس رو بازخوانی کنیم نه فقط قسمتایی که مجبور شدن توی بن بست برای دفاع از هیثیتشون و خانوادشون اسلحه دستشون بگیرن که شاید به سه چهار درصدم نرسه...اون نود وهفت درصد بقیه شو پیدا کنیم.اون نود وهفت درصدی که شاه کلید الگوهای زینبی جنگ هشت ساله بود...اون نود و هفت درصدی که مظلوم و ساکت ما رو نگاه کرد تا فراموش شد!





پ.ن: شاید بشه این پستو از سری همون دختران شهر من،شماره ۳ حساب کرد. اما انقدر موضوعش برام مهم بود که تصمیم گرفتم بهش شخصیت مستقل بدم...بهله

من از اولشم اشتباهی بودم

میشه یه وقتایی هم مثل بچه آدم اعتراف کرد:


 آقا من اشتباه کردم،اصلا غلط کردم...میشه منو ببخشی و از اول دوستم داشته باشی؟

من اشتباه کردم

من اشتباه کردم

من اشتباه کردم 

من اشتباه کردم...

مشق امشبه.هزار بار از روش بنویس تا یادت نره خانم...بله!

عیدت مبارک مولا

 ای ختم همه ی راه های آسمان، ای بزرگ معشوق عشق! 

سالروز آغاز برخاستن چون تویی بر ما قحطی زدگان عشق مبارک ...

پیامبر گلها بویت در مشام عالم پیچیده گمانم پسرت در کوچه هایمان قدم گذاشته است ،

کاش میشد به او هم تبریک بگوییم،کاش میشد...

بودن یا نبودن...

بعضی مسائل فلسفی هستند که تا روی سر ما آوار نشوند ما متوجه شان نمیشویم ،ولی وقتی تلپی می افتیم توی شان یا به تعابیری مثل بختک هیکلشان را روی زندگیمان می اندازند میفهمیم ای بابا این دیگر چیست؟

و از همین چیستی ابواب فلسفی عمیقی در ذهن آدم شکفته میشود مثل پف فیل(استعمال مودبانه چس فیل) که یهو می ترکد و بالا می پرد...

اینجانب هم مثل خیلی از آدمها از وجود بعد فلسفی وجودم بیخبر بودم تا همین چند روز پیش که یک عده افغانی محترم با پیژامه های سیاه و قهوه ای کردی دم در خانه مان پیدایشان شد و با یک مته به جان آسفالتها افتادند و کل کوچه را شخم زدند...آنوقت بود که آن صدای خوشگل بووووووق ممتد از تلفن خانه ما رخت بربست و گفتند بنشینید تا وصل شود...گفتیم ای بابا چه شده؟ (با لحن بچه ی فامیل) 

گفتند ای بی خرد مثلا تو نخبه‌ی مملکتی چطور نمیدانی؟

گفتیم: چه جوری بودم؟ مادرمان گفت: صدایش را در نیاور ما به همه گفتیم نخبه ست شمام بگو بوده...

افغانیه هم گفت این کابل برگردان است خانم!!!!!!

گفتیم:یعنی کابل ها را بر میگردانید پشت رو میکنید؟

بسی به ما ‌ها بردوش گرفتند و رفتند...

آقا یک هفته آزگار( یا آضگار یا آظگار یا آذگار هر کدوم که درست تره)

ما ماندیم و این مفهوم کابل برگردان و تلفن بی صدای خانه مان و یک دنیا سوال بی جواب در مورد کابل و برگرداندن و تلفن و ارتباطات و اینترنت و ارتباط اینها با هم و در عین حال ارتباط همه ی اینها با آسفالت کف کوچه ما!

اما قبل از اینکه به یک جواب فلسفی قانع کننده( یا غانع کننده) برسیم 

صدای همساده ها درآمد که بابا کابل برگردان دو روز سه روز نه یک هفته !مردم را فلج کردید آخه... و افغانی های بیل به دست دویدند و آسفالتها را تند تند ریختند سر جاش و دوباره تلفن و به تبع( یا طبع یا تبأ یا طبأ) آن اینترنت ما وصل شد و چند سوال دیگر هم آمد روی قبلی ها که چطور کابل ها را برگرداند و ما ندیدیم؟ اصلن کابل برگردان چطور میتواند روی سیستم عصبی انسان تا حد فلج شدن تاثیر بگذارد ؟ یعنی تشعشع دارد؟ همان انرژی هسته ای و از این حرفها؟ یعنی یک موضوع سیاسی است؟و نیز یک سوال دیگر که انسان ها در قرونی که دهکده ی جهانی نداشتند و به وبلاگشان سر نمیزدند و نمی چتیدند  و با خواهرشان دو ساعت و ربع پای تلفن فک نمیزدند پس چه میکردند؟ و در آن زمان آیا مفهوم کابل برگردان مابه ازای خارجی داشته؟ اگر داشته کابل چه چیزی را بر میگرداندند ؟ آیا به دلیل نداشتن تکنولوژی ارتباطات همه شان فلج بوده اند ؟ اگر بوده اند چرا ما در آثار باستانی ویلچر نداریم؟ اگر نبوده اند پس چرا ما میشویم؟

و...

بله زیر این بار فلسفی کمر ما شکست و زبان ما قاصر( یا قاسر یا غاصر یا غاثر یا قاثر ) شد...آخرش هم به نسبیت رسیدیم و قائله( یا غائله یاقاعله یا غاعله) را ختم کردیم چون دیدیم داریم به جنون میرسیم و خانواده مان پولشان نمیرسد ما را بفرستند تیمارستان مخصوصا توی این گرانی...برویم تا نوشته مان سیاسی نشده...